صراط

ای کـــــه مـــــــــرا خوانــده ای راه نشـــــــانم بــــــده..

صراط

ای کـــــه مـــــــــرا خوانــده ای راه نشـــــــانم بــــــده..

مشخصات بلاگ
صراط

گر بعد از رحلت رسول‌ الله (ص) ظهر حکومت اسلام به غروب خونین
شهادت حسین بن علی (ع) و شب بی‌قمر غیبت انجامید، این بار
امام (ره) فرصت یافت تا وثیقه حکومت را به معتمدین خویش بسپارد
و این خود نشانه‌ای است بر این بشارت که این بار خداوند اراده کرده است
تا حزب ‌الله و مستضعفین را به امامت و وراثت زمین برساند. شهید آوینی

آخرین نظرات
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

به نام خداوند بخشنده مهربان

خدمت خواهران عزیزم در مجله مفید و پربار زن روز

سلام مرا از این فاصله ی دور پذیرا باشید.

....

اما دلیل اینکه در این هوای بارانی ، این برادر کوچکتان تصمیم گرفت با شما درد دل کند مشکل بزرگی است که بر سر راهش قرار گرفته است.

من پسری 17 ساله هستم و در خانواده ای مرفه زندگی میکنم ، اما چه ثروتی که میخواهم سر به تنش نباشد.

پدر و مادر من هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را در خارج از منزل سپری میکنند و تازه وقتی به خانه می آیند از بس خسته و کوفته هستند زود میروند و میخوابند.

اصلا در طول روز یکبار از خود سوال نمی کنند که پسرمان چه میکند...

پدر ومادر من بخاطر اینکه من تنها فرزند خانواده هستم ،دختر خاله ام را به سرپرستی قبول کردند (او هم سن من است).

از آن روز تازه مشکلات من شروع شد،خانه ی ساکت و آرام ما تبدیل به زندگی پسری شد که سعی در دور کردن هوای نفس دارد با دختری که به مراتب از شیطان هم پست تر و گناهکارتر و حرفه ای تراست.

کارهای دختر خاله ام را تنها در یک جمله خلا صه میکنم:

«در خواست از من برای انجام بزرگترین گناه کبیره»

میدانم که شما منظورم را فهمیده اید .دختر خاله ام یک لحظه مرا تنها نمیگذارد ،دائما در سرم فکر گناه می اندازد.همیشه سعی میکنم خودم را از او دور کنم.

...

خواهران عزیزم کمکم کنید که من چطور او را سر راه بیاورم.هر چه به او میگویم شخصیت زن این نیست که تو داری انجام میدهی اصلا گوش نمیکند میترسم کار دستم بدهد.باور کنید بعضی وقتها مرا تهدید میکند

فکر میکنم دلیل این همه بدبختی این است که من یه مقدار زیبا هستم.

روزی هزار بار از خدا میخواهم که این زیبایی را از من بگیرد.دوست داشتم در خانواده ای فقیر زندگی میکردم و زشت ترین آدم بودم ولی گیر این دختر نمی افتادم.

چطور او را ارشاد کنم؟چطور طرز تفکر او را تغییر دهم؟

در میان گذاشتن این مسئله با خانواده هم تاثیری ندارد چون اهمیت نمی دهند.

.....

امیدوارم هرچه زودتر جواب نامه ام را بدهید.

با تشکر مجدد/برادرتان امین  20/7/65    5:30بعدازظهر

 

 

 «نامه ی دوم»

خدمت خواهران عزیز و گرامی در مجله زن روز

سلامی به گرمی آفتاب خوزستان ...

مدتهاست که منتظر جواب نامه شما هستم ولی تا حالا که عازم دانشگاه اصلی هستم جوابی دریافت نکرده ام.امیدوارم که موقعی که جواب نامه ام را میدهید دیگر در این دنیای فانی نباشم.

حدود یک هفته بعد از اینکه برای شما نامه نوشتم ،شبی در خواب دیدم که مردی با کت و شلوار سبز به من گفت:

«امین بروبه دانشگاه اصلی ،وقت را تلف نکن»

من تعبیر این خواب را از روحانی مسجدمان پرسیدم و ایشان گفتند:

«دانشگاه اصلی جبهه است»

  • قاصد

احمدرضا بیضایی برادر شهید محمودرضا بیضایی شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) در وبلاگ اسکالپل نوشت: 

تهران - میدان آرژانتین (پایانه بیهقی) - غروب

 

تلفنم دارد زنگ می‌خورد؛ گوشی را از توی جیبم در می‌آورم و جواب می‌دهم.

 

محمودرضا است؛ خوش و بش می‌کند و می‌پرسد کجا هستم.

 

از صبح برای کاری تهرانم؛ می‌گویم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر می‌گردم تبریز.

 

می‌گوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم.

 

می‌گویم الان، بگو.

 

می‌گوید الان نمی‌شود و باید هر وقت که کاملاً وقتم آزاد است بگوید.

 

اصرار می‌کنم که بگوید.

 

می‌گوید می‌توانی بیایی خانه؟ می‌گویم من فردا باید تبریز باشم، کار دارم اگر می‌شود تلفنی بگویی، بگو.

 

می‌گوید من دوباره عازمم اما قبل از رفتن حرف‌هایی هست که باید به تو بزنم.

 

می‌گویم مثلاً؟ می‌گوید اگر من شهید شدم می‌ترسم پدر نتواند تحمل نکند؛ پدر را داشته باش؛ می‌گویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم؛ می‌گوید مگر تبریز نمی‌روی؟ می‌گویم نه، امشب می‌مانم.

 

می‌گوید بخاطر این چیزی که گفتم؟ گفتم خودم می‌خواهم که بیایم، حالا ول کن.

 

و راه می‌افتم سمت اسلامشهر.

 

اسلامشهر - خانه محمودرضا

 

همه چیز در خانه عادی است.

پذیرایی همسرش، بازی دختر دو ساله‌اش، بساط چایی، شام روی گاز، تلویزیون روشن، پتوهای ساده‌ای که کنار دیوار پهن هستند و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش، همه چیز مثل همیشه توی این خانه معمولی، معمولی و عادی است و سر جای خودش.

هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی‌خورد؛ می‌نشینیم؛ منتظر می‌مانم تا سر صحبت را باز کند ولی حرفی نمی‌زند.

2-3 ساعت تمام منتظر می‌مانم اما حرف‌هایمان کاملاً عادی پیش می‌روند؛ سعی می‌کنم صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد.

بالاخره صبرم تمام می‌شود و می‌گویم بگو!

می‌گوید من شهید شدم بنظر تو محل دفنم تبریز باشد یا تهران؟!

می‌گویم این حرف‌ها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت می‌کنم!

بدون اینکه تغییری در چهره‌اش ایجاد بشود با آرامش شروع می‌کند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور می‌شود و اگر تهران دفن بشود چطور؟

عین کلوخ مقابلش پخش می‌شوم وقتی دارد اینطور عادی درباره دفن شدنش حرف می‌زند؛ جدی نمی‌گیرم.

هر چند همیشه در مأموریت‌هایش احتمال شهادت روی شاخش است؛ تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمی‌دهد.

 

 

محمودرضا بیضائی (نام مستعار: حسین نصرتی)

ولادت: 18 آذر1360، تبریز

شهادت: 29 دی 1392، زینبیه؛  در اثر اصابت ترکش به ناحیه سر.

  • قاصد

آری شهادت زیباست،اما مثل مرد پای بیرق انقلاب ایستادن از آن هم زیباتر است...
شهادت در رکاب امام خمینی(ره) زیباست،اما دفاع از ولی فقیه حاضر از آن هم زیباتر است...
خون دادن برای امام خمینی(ره) زیباست،اما خون دل خوردن برای امام خامنه ای از ان هم زیباتر است...
(شهید سید مرتضی اوینی)

قصه این است؛
تا سینه ما هست، امام خامنه ای سپر نمی خواهد.
چه حکم به عدالت دهد ،
چه حکم به مصلحت ،
چه بی قراری و خطر،
چه صبر و بصر،
چه خون بخواهد،
چه خون دل،
چه فریاد بخواهد،
چه سکوت،
چه حرکت،
چه سکون،
امر ولی امر، هر چه می خواهد باشد؛
برای ما آنچه لذت بخش است،«اطاعت از ولایت» است.

  • قاصد